نوشته شده توسط : محسن

به ستارگان آسمان نگاه كن كه شب را شكسته اند

و تو خود شكستي تا كه ما را ستاره آسمانت كني  

مادر:       اگر آسمان هرگز آبي نشود                               اگر خورشيد از درخشيدن باز ايستد   

              اگر ستارگان زيبائي خود را پنهان نمايند              اگر زمين از رويانيدن سر باز زند

              اينها همه را چه باك ،                                       چرا كه هميشه عشق تو را با خود دارم .   

تو به جويبار آرامي مي ماني كه جريان عشق و زندگي را ارزاني مي دارد

تو از اشكهاي خود رنگين كمان مي ساختي تا كه درد خود از ما پنهان داري  

اين را آموختم كه لبخند تو هميشه در كنار در به من سلام مي گويد .

و كلمات لبريز از مهربانيت جاي نگراني برايم نمي گذارند .

هر بار كه دچار لغزش شدم ، تو ياري ام  كردي  و مي كني تا بر روي پاهايم بايستم .

و هر زمان كه من و تو به اتفاق ، در كنار هم مي خنديديم ، حس كردم كامل هستم

و آنگاه كه تو در آسماني ،هر روز از پس ابرهاي تيره ، عشق تو به من نورمي افشاند

 حال كه تورا دارم انديشيدن به اين نكته كه روزي ترك مان خواهي كرد ، ممكن نيست .

 بتو عشق مي ورزم مادر



:: بازدید از این مطلب : 525
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : جمعه 10 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح مي دهد كه چگونه همة چيزها ايراد دارند : مدرسه ، خانواده ،دوستان و …

در اين هنگام مادر بزرگ كه مشغول پختن كيك است ، از پسر كوچولو مي پرسد كه آيا كيك دوست دارد و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است .

-      روغن چطور ؟  نه !

-      و حالا دو تا تخم مرغ . نه ! مادر بزرگ .

-      آرد چي ؟ از آرد خوشت مي آيد ؟ جوش شيرين چطور ؟

-       نه مادر بزرگ ! حالم از آنها به هم مي خورد .

 بله ، همة اين چيزها ، به تنهايي بد به نظر مي رسند . اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند ،‌يك كيك خوشمزه درست مي شود . خداوند هم به همين ترتيب عمل مي كند . خيلي از اوقات تعجب مي كنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم . اما او مي داند كه وقتي همة اين سختي ها به درستي در كنار هم قرار گيرد ، نتيجه ، هميشه خوب است ! ما تنها بايد به او اعتماد كنيم ، در نهايت همة اين پيشامد ها با هم به يك نتيجه فوق العاده مي رسند .



:: بازدید از این مطلب : 435
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : جمعه 10 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : محسن

در قلبم را زدم. صدایی نشنیدم انگار هیچ کس آن جا نیست. در را فشار دادم باز شد. به داخل رفتم ولی.....این جا...این جا کجاست؟ این جا خانه قلب من است؟
نه باور نمی کنم ولی آدرس را درست آمده ام پس چرا این طور؟ چرا این قدر تاریک؟ چرا این قدر سیاه؟ به خودم آمدم فهمیدم مدت هاست دستی به رویش نکشیدم.
انگشتی بر روی تاقچه ها کشیدم غبار تنهایی رویشان نشسته بود.
نگاهی به اطراف خانه کردم پنجره اش را باز کردم چشمه محبت کنارش خشک شده بود وارد خانه شدم......آستین ها را بالا زدم و خانه تکانی را شروع کردم....غبار تنهایی و غربت را از گوشه و کنارش زدودم.
زمینش را با فرش دوستی مفروش ساختم. گلدانی از گل محبت را کنار پنجره هایش گذاشتم. آه یادم رفت چراغ عشق را نیز بر سقف خانه دلم آویختم.
شاپرک های عاطفه را دیدم که گرداگرد گل های محبت درون گلدان مهربانی می رقصند و شادی می کنند.
راستی یادم آمد باید باغچه را وجین کنم سرتاسرش را گل های خار و علف های هرز گرفته بودند.
خاکش تشنه بود گل های سوسن و شقایق را جایگزین علف ها کردم. خاکش را نیز با آب امید سیراب کردم.....و چشمه محبت به سویش روان ساختم.
حالا گوشه ای می نشینم تا استراحت کنم حس می کنم کمی سبک شده ام.
آه چقدر خوشحالم



:: بازدید از این مطلب : 520
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : جمعه 10 تير 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد